چو آن نیرنگساز آواز بشنید
درنگ آوردن آنجا مصلحت دید.
نظامی.
پادشاهی... به نزدیک او رفت و گفت اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم. ( گلستان )... ملک را خنده آمد وزیر را گفت چگونه مصلحت می بینی. ( گلستان ). بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم. ( گلستان ). مصلحت آن دیدم که در نشیمن عزلت نشینم. ( گلستان ). بارها در این مصلحت که تو می بینی اندیشه کرده ام. ( گلستان ).خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی.
سعدی.
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم.
حافظ.
عجب از لطف تو ای گل که نشینی با خارظاهراً مصلحت وقت در این می بینی.
حافظ.
|| از روی بصیرت پنداشتن. ( ناظم الاطباء ).