مصل

لغت نامه دهخدا

مصل. [ م َ ] ( ع مص ) تراویدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). تراویدن و روان گردیدن و چکیدن. ( ناظم الاطباء ). تراویدن چیزی و چکیدن آن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). || قرار داده شدن چیزی در خنوری ازبرگ خرما و یا سفال تا آب آن بچکد. ( ناظم الاطباء ). || پنیر ساختن ، و آن چنین باشد که شیر منجمد را در آوند برگ خرما یا سفال و جز آن گذارند تا آبش بچکد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || کشک ساختن ، یعنی ریختن شیر را در خنوری از برگ خرما و جز آن تا آب وی بچکد. ( از ناظم الاطباء ). || اندک روان شدن چیزی از زخم و جز آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || چکیدن از دست کسی. || چکیده شدن چیزی. || جدا گردیدن آب از شیر. ( ناظم الاطباء ). || جدا گردیدن برای کسی از حق وی. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). جدا کردن جهت کسی از حق او. ( منتهی الارب ). || تباه کردن مال خود را و به نابایست خرج کردن آن را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

مصل. [ م َ ] ( ع اِ ) ترف. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ). رخبین. قره قروت. ( یادداشت مؤلف ). آبی که از پنیر بیرون آید پس از پختن و فشردن ، و آن مضر معده است. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). عصاره اقط راگویند، چون او را پزند و آب از او بیرون کشند او رامصل و مصار گویند و اقط را پارسیان در بعضی کتب به لول ( = لور ) تفسیر کرده اند و بعضی پنیر گفته اند. معده را مضر است و تولید اخلاط ردیه بکند. ( ترجمه صیدنه ابوریحان بیرونی ). به ترکی قراقروط نامند و در اصفهان قارا گویند و آن مائیه دوغی است که طبخ داده غلیظ او را کشک سازند و مائیه او را بار دیگر جوشانیده منعقد نمایند. ( از تحفه حکیم مؤمن ) :
کشک و مصل و نار و غوره سیر و سرکه گو برو
قلیه گو بازآ که بورک ترک هر شش می کند.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به اختیارات بدیعی و تذکره داود ضریر انطاکی ص 307 شود. || کشک. ( یادداشت مؤلف ) : قال ابن تلمیذ ان الدوغ اذا اغلی حتی یغلظ و طرح فیه ملح ثم شمس حتی یجف و یشتد حموضته فهو المصل. ( بحر الجواهر ).

مصل. [ م ُص ِل ل ] ( ع ص ) لحم مصل ؛ گوشتی گنده. ( مهذب الاسماء ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) آب ماست و پنیر : کشک و مصل و نار و غوره سیر و سرکه گوبرو قلیه گو باز آکه بورک ترک هر شش میکند . ( بسحاق اطعمه فرنظا . )
لحم مصل گوشتی گنده .

پیشنهاد کاربران

بپرس