گفت من آئینه ام مصقول دست
ترک و هندودر من آن بیند که هست.
مولوی.
دل از جواهر مهرت چو صیقلی داردبود ز زنگ حوادث هرآینه مصقول.
حافظ ( چ قزوینی ص 208 ).
- مصقول کردن ؛ صیقل دادن. زدودن. صیقلی کردن. صاف و روشن ساختن. زنگ زدودن.- مصقول گشتن ؛ صاف و روشن شدن. صافی شدن و جلا یافتن. براق و مشعشع شدن.
|| شمشیر فروغ داده. ( دهار ). شمشیر روشن کرده. ( مهذب الاسماء ). || پارچه نازک ولطیف که از آن جامه تابستانی کنند. ( یادداشت مؤلف ) :
الحر فی الحریر و الاقطان
و البرد فی المصقول و الکتان.
ابن سینا ( ارجوزة ).
- مصقول پوش ؛ که جامه نازک و روشن و لطیف بر تن دارد.- || سرخ پوش :
ازآتش به خنجر برافکند جوش
ز خون دشت و کُه کرد مصقول پوش.
اسدی.
|| سرخ : صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامه کافور بردمید...
خورشید با سهیل عروسی کند همی
کزبامداد کله مصقول برکشید.
کسائی.
چون چادر مصقول گشته صحراچون حله منقوش گشته بستان.
فرخی.
به خون مصقول کن رنگ رخانم سیاهی را بشوی از دیدگانم.
( ویس و رامین ).
|| توسعاً، پارچه سرخ : ز دریا چو خورشید برزد درفش
چو مصقول گشت آن هوای بنفش.
فردوسی.
سواران ز خون لاله کردار چنگ پیاده چو مصقول دامن به رنگ.
اسدی.