مصقلة. [ م َ ق َ ل َ ] ( اِخ )ابن هبیرةبن شبل ثعلبی شیبانی. از بکربن وائل و از والیان و یاران حضرت علی بن ابیطالب بود. حضرت علی اورا به یکی از نواحی اهواز فرستاد ولی او به معاویه پیوست و در جنگ صفین در کنار او بود. معاویه پس از رسیدن به خلافت ، او را به ولایت طبرستان منسوب کرد ولی او در راه قبل از رسیدن به طبرستان کشته شد ( حدود سال 50 هَ. ق. ) و مردم بدو مثل زنند و گویند: «لایکون هذا حتی یرجع مصقلة من طبرستان ». ( از اعلام زرکلی ).
مصقله. [ م ِ ق َ ل َ ] ( ع اِ ) مصقلة. مصقل. آلتی که بدان بزدایند. آنچه بدان روشن کنند آینه یا جامه یا شمشیر و یا کاغذ را. سنگ سو. سوهان. مهره. مهره گازر. ( یادداشت مؤلف ). آنکه بدان آهن روشن کنند. ( مهذب الاسماء ) :
به یادکردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد زآینه زنگار.
فرخی.
مصقله ست این علم و زنگ جهل راچیز نَزْداید مگراین مصقله.
ناصرخسرو.
- مصقله کردن ؛ پاک و صافی کردن. به صیقل زدن. زنگ زدودن : جان دوم را که ندانند خلق
مصقله ای کرد و به جانان سپرد.
رودکی.