دست در دست بُرده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست.
مسعودسعد.
بحر مصروعی است از رشک سخاش زآن سراپایش مسلسل کرده اند.
خاقانی.
حکم بومعشر مصروع نگیرم گرچه نامش ادریس رصددان به خراسان یابم.
خاقانی.
خورشید شاه انجم و همخانه مسیح مصروع و تب زده ست و سها ایمن از سقام.
خاقانی.
پس از یک دم چو مصروعان بیهوش به هوش آمد دل سنگینش از جوش.
نظامی.
برآورداز جگر آهی شغبناک چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک.
نظامی.
در او پیچید و آن شب کام دل راندبه مصروعی بر افسونی غلط خواند.
نظامی.
آب را اگرچه پیوسته دست باد در سلسله می کشید اما چون مصروعان به سر می رفت. ( جوامعالحکایات ج 1 ص 17 ).- مصروع خاوری ؛ آفتاب در محل برآمدن و فرورفتن . ( برهان ) ( آنندراج ).
- مصروع گشته ؛ صرعی. گرفتار بیماری صرع. دیوگرفته :
اگر نه دیوند این مردمان دیونشان
چرا چو مردم مصروع گشته حیرانم ؟
مسعودسعد.