مشک سای

لغت نامه دهخدا

مشک سای. [ م ُ / م ِ ] ( نف مرکب ) مشک ساینده. آنکه مشک را بساید. || کنایه از معطر و خوشبوی ، و خوشبوی سازنده اطراف و چیزها را :
پریچهرگان پیش خسرو به پای
سرزلفشان بر سمن مشکسای.
فردوسی.
بت چهرگان چابک چونانکه زلفشان
باشد همیشه بر سمن ساده مشکسای.
فرخی.
فرق بُرّ و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز
درّبار و مشک سای و زردچهر و سرخ رنگ.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 48 ).
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را به رخ کردی از دل بری
مهش مشک سای و شکر میفروش
دو نرگس کمانکش دو گل درع پوش.
اسدی ( گرشاسبنامه چ یغمائی ص 22 ).
خوش عطاری است باد شبگیر
تا زلف تومشکسای دارد.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 611 ).
تاب بنفشه میدهد طره مشکسای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو.
حافظ.
|| ( ص مرکب ) مشک سا. مانند مشک به رنگ. سیاه وتاریک :
فلک تا نشد بر سرش مشکسای
نیامدز ناوردگه باز جای.
نظامی.
سم گور بر سبزه خاریده جای
چو بر سبز دیبا خط مشکسای.
نظامی.

فرهنگ فارسی

مشک ساینده آنکه مشک را بساید، ( مشک سا ی ) ( صفت ) ۱ - آنکه مشت را بساید ۲- معطر : تاب نبفشه میدهد طر. مشک سای تو پرد. غنچه میدرد خند. دلگشای تو . ( حافظ )

پیشنهاد کاربران

بپرس