مشوش

/moSavvaS/

مترادف مشوش: آسیمه، آشفته، بی آرام، پریشان، شوریده، مضطرب، ناراحت، نگران، هراسان، نامرتب

متضاد مشوش: آرام

برابر پارسی: آشفته، پریشان، نگران

معنی انگلیسی:
disturbed, agitated, anxious, uneasy

لغت نامه دهخدا

مشوش. [ م ُ ش َوْ وِ ] ( ع ص ) پریشان کننده. ( غیاث ). آمیزنده و پریشان کننده کار. ( از محیطالمحیط ) ( ازاقرب الموارد ). و رجوع به تشویش و ماده بعد شود.

مشوش. [ م ُ ش َوْ وَ ] ( ع ص ) پریشان کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). شوریده کار و پریشان کرده شده. آشفته و پریشان و مضطرب و سرگردان و بی آرام و بی آسایش وشوریده و درهم و برهم. ( ناظم الاطباء ). کار درهم و آشفته. ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). آشفته. مختلط درهم و برهم. شوریده. پریشان دماغ. آشفته حال. پریشان حواس. ژولیده. بشولیده. ( یادداشت مؤلف ). در منتهی الارب و محیطالمحیط ذیل تشویش ( شوریده کردن کار ) آرند: و قال فی القاموس التشویش و التشوش و المشوش کلهالحن ،... و الصواب التهویش و التهوش و المهوش : ندا آمد که یا موسی بیفکن آنچه در دست داری ، ازبهر آن گفت که موسی مشوش بود. ( قصص الانبیاء ص 103 ).
من و گوشه ای کهتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده.
خاقانی.
کاری است چو خط او معما
حالی است چو زلف او مشوش.
؟ ( از سندبادنامه ).
چون سری نیست ای عجب این کار را
من مشوش در چه کاری مانده ام ؟
عطار.
گاه گفتی که خاطر اسکندریه دارم که هوائی خوش است و باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است. ( گلستان ).
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو.
سعدی.
و رجوع به تشویش شود.
- مشوش حال ؛ پریشان حال. بی آرام : شبی مشوش حال بودم و ذوق خود را هیچ نیافتم. ( انیس الطالبین ص 115 ). خلق این موضع مشوش حال میگردند. ( انیس الطالبین ص 154 ).
- مشوش داشتن ؛ پریشان کردن. بی آرام ساختن :
گر تو زین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.
حافظ.
پیوسته غمت مرا مشوش دارد
عیش خوش من عشق تو ناخوش دارد.
علیشاه بن سلطان تکش.
- مشوش کردن ؛ شورانیدن. پریشان کردن :
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی که ت مشوش کند.
سعدی.

مشوش. [ م َ ] ( ع اِ ) ( از «م ش ش » ) دستارچه دست. ( منتهی الارب ). دستمال و هر چیزی که بدان دست را پاک کنند. ( ناظم الاطباء ). دستار خوان. ( مهذب الأسماء ). دستمال و آنچه بدان دست را پاک کنند از مندیل و مانند آن و یقول : اعطنی مشوشا امش به یدی ، و اراده مندیل یا چیز کنند که دست را بدان مالند. ( از اقرب الموارد ). دستمال. دستارچه. ( یادداشت مؤلف ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

درهم وشوریده، پریشان، آشفته، نامرتب
( اسم ) آشفته کننده پریشان کننده : اکنون باری هیچ عذر نیست و از هیچ روی بحمدالله مشوشی نه هر آینه این تالیف باخر باید رسانید ...
روغن آمیخته با سپیده تخم مرغ

فرهنگ معین

(مُ شَ وَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) آشفته ، پریشان .

فرهنگ عمید

درهم، شوریده، پریشان، آشفته، نامرتب.

واژه نامه بختیاریکا

سپلشت؛ دالِنجه؛ دِتِنیده

پیشنهاد کاربران

آشفته خورانده
بیسکون. [ س ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سکون ) جنبان. متحرک. ( ناظم الاطباء ) . || مشوش. مضطرب. بی آرام :
هر جا که دلی است در غم تو
بیصبر و قرار و بیسکون باد.
حافظ.
|| کسی که از شوخی هیچ جا قرار نگیرد. ( غیاث ) . شوخ که در هیچ جا قرار نگیرد. ( آنندراج ) . رجوع به سکون شود.
آشورده
شک و شبیه تشویش
تجالا
دل نگران. [ دِ ن ِ گ َ ] ( ص مرکب ) مضطرب پریشان حواس. که ترسد و نداند چون شود از نیک و بد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . چشم براه. منتظر. ( ناظم الاطباء ) . مشوش سخت منتظر :
کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زآنکه بیچاره همان دل نگرانست که بود.
حافظ.
|| ملول. اندوهگین. ( ناظم الاطباء ) .
مضطرب الاحوال
آشفته و پرشان
Distraught
غم دنیای دنی چند خوری باده بخواه / حیف باشد دل دانا که مشوش باشد ( حافظ )
در هم - نگران
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١١)

بپرس