نه عجب گر مشعبذ هوست
چشم از آرزو چهار کند.
عمادی ( از سندبادنامه ص 183 ).
دست مشعبذ روزگار، رخسار اوبه آب زعفران شسته. ( سندبادنامه ص 212 ).مشعبذ. [ م ُ ش َ ب َ ] ( ع ص ) مرد مسحور که در نظر او چیزی آید و آن را اصل نباشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مرد سحرکرده شده که در نظر وی چیزی درآید که آن را اصلی نباشد. ( ناظم الاطباء ).