[ویکی اهل البیت] شیخ مفید در الإرشاد به نقل از فاطمه دختر امام حسین علیه السلام درباره مشاجره بین حضرت زینب علیها السلام و یزید اینگونه نقل می کند :
هنگامی که پیشِ روی یزید نشستیم، دلش به حال ما سوخت . مردی سرخ رو از شامیان برخاست وگفت:ای امیر مؤمنان ! این دختر را (منظورش من بودم که دختری زیبا بودم) به من ببخش .برخود لرزیدم و گمان کردم که این، برایشان رَواست . لباس عمّه ام زینب علیهاالسلام را گرفتم و او می دانست که این، نمی شود. عمّه ام به آن مرد شامی گفت: به خدا سوگند ، خطا کردی و پَستی نشان دادی. به خدا سوگند، این، نه حقّ توست و نه حقّ یزید. یزید ، خشمگین شد و گفت:توخطا کردی. این ، حقّ من است و اگر بخواهم چنین کنم، می کنم . زینب علیهاالسلام گفت :به خدا سوگند، هرگز ! خداوند ، این حق را برای تو ننهاده است، مگر آن که از دین ماخارج شوی و به دین دیگری بگروی . یزید، از خشم ، عقل از سرش پرید و گفت : با این گونه سخن ، با من رویارو می شوی؟! آنانی که از دینْ خارج شده اند، پدر و برادرت هستند . زینب علیهاالسلام گفت: تو و جدّ و پدرت ، اگر مسلمان باشید، به دین خدا و دین پدرم و دین برادرم ، هدایت شده اید. یزید گفت: ای دشمن خدا ! دروغ گفتی . زینب علیهاالسلام به او گفت:تو امیری و به ستم ، ناسزا می گویی و به قدرتت، چیره ای . یزید ، گویی خجالت کشید و ساکت شد . آن شامی، دوباره گفت : این دختر را به من ببخش . یزید به او گفت:دور شو ! خداوند ، به تو مرگی دهد که زندگی ات به پایان رسد !
صاحب لهوف در بیان مناظره بین حضرت زینب(س)و یزید این گونه نقل می کند:
مردی شامی به فاطمه، دختر حسین علیه السلام ، نگریست و گفت : ای امیر مؤمنان ! این دختر را به من ببخش . فاطمه به عمّه اش گفت : ای عمّه ! یتیم شدم و خدمتکار هم میشوم؟! زینب علیهاالسلام گفت: نه. این فاسق، چنین حقّی ندارد. مرد شامی گفت : این دختر،کیست؟ یزید گفت : این، فاطمه دختر حسین است و او هم عمّه اش، دختر علی است . مرد شامی گفت : حسین ،پسر فاطمه و علی ، پسر ابو طالب؟! گفت : آری . شامی گفت: ای یزید! خدا تو رالعنت کند! آیا خاندان پیامبرت را می کُشی و فرزندانش را اسیر می کنی ؟! به خدا سوگند ، من جز این خیال نکردم که آنان اسیران روم اند. یزید گفت : به خدا سوگند ، تو را به آنان ملحق میکنم.سپس فرمان داد گردنش را بزنند
هنگامی که پیشِ روی یزید نشستیم، دلش به حال ما سوخت . مردی سرخ رو از شامیان برخاست وگفت:ای امیر مؤمنان ! این دختر را (منظورش من بودم که دختری زیبا بودم) به من ببخش .برخود لرزیدم و گمان کردم که این، برایشان رَواست . لباس عمّه ام زینب علیهاالسلام را گرفتم و او می دانست که این، نمی شود. عمّه ام به آن مرد شامی گفت: به خدا سوگند ، خطا کردی و پَستی نشان دادی. به خدا سوگند، این، نه حقّ توست و نه حقّ یزید. یزید ، خشمگین شد و گفت:توخطا کردی. این ، حقّ من است و اگر بخواهم چنین کنم، می کنم . زینب علیهاالسلام گفت :به خدا سوگند، هرگز ! خداوند ، این حق را برای تو ننهاده است، مگر آن که از دین ماخارج شوی و به دین دیگری بگروی . یزید، از خشم ، عقل از سرش پرید و گفت : با این گونه سخن ، با من رویارو می شوی؟! آنانی که از دینْ خارج شده اند، پدر و برادرت هستند . زینب علیهاالسلام گفت: تو و جدّ و پدرت ، اگر مسلمان باشید، به دین خدا و دین پدرم و دین برادرم ، هدایت شده اید. یزید گفت: ای دشمن خدا ! دروغ گفتی . زینب علیهاالسلام به او گفت:تو امیری و به ستم ، ناسزا می گویی و به قدرتت، چیره ای . یزید ، گویی خجالت کشید و ساکت شد . آن شامی، دوباره گفت : این دختر را به من ببخش . یزید به او گفت:دور شو ! خداوند ، به تو مرگی دهد که زندگی ات به پایان رسد !
صاحب لهوف در بیان مناظره بین حضرت زینب(س)و یزید این گونه نقل می کند:
مردی شامی به فاطمه، دختر حسین علیه السلام ، نگریست و گفت : ای امیر مؤمنان ! این دختر را به من ببخش . فاطمه به عمّه اش گفت : ای عمّه ! یتیم شدم و خدمتکار هم میشوم؟! زینب علیهاالسلام گفت: نه. این فاسق، چنین حقّی ندارد. مرد شامی گفت : این دختر،کیست؟ یزید گفت : این، فاطمه دختر حسین است و او هم عمّه اش، دختر علی است . مرد شامی گفت : حسین ،پسر فاطمه و علی ، پسر ابو طالب؟! گفت : آری . شامی گفت: ای یزید! خدا تو رالعنت کند! آیا خاندان پیامبرت را می کُشی و فرزندانش را اسیر می کنی ؟! به خدا سوگند ، من جز این خیال نکردم که آنان اسیران روم اند. یزید گفت : به خدا سوگند ، تو را به آنان ملحق میکنم.سپس فرمان داد گردنش را بزنند
wikiahlb: مشاجره_زینب_علیها_السّلام_و_یزید