مشئوم. [ م َ ] ( ع ص ) مشؤوم. میشوم. بدیمن. نامیمون. نامبارک : بر زنی گشت عاشق آن مشئوم آن نگونسارتر ز راهب روم.سنایی ( حدیقه از فرهنگ فارسی معین ).و رجوع به مشؤم و مشؤوم و مشوم شود.
(مَ ) [ ع . مشؤوم ] (اِمف . ) نامبارک ، بدیمن . ج . مشائیم . (مَ ) [ ع . مشؤوم ] (اِمف . ) نامبارک ، بدیمن . ج . مشائیم .
شومنحسنامبارکبدشگونناپسند. . . زیرا چهره گرفته و ناشاد و مهموم وی بیانگر اعمال یک عمل مشئوم بود. . . سفرنامه شاردن+ عکس و لینک