مسوس
لغت نامه دهخدا
مسوس. [ م َ ] ( اِخ ) دهی است به مرو. ( منتهی الارب ). نام قریه ای به مروو منسوب به آن مسوسی است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
مسوس. [ م ُ س َوْ وِ ] ( ع ص )سوس درافتاده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). شپشه زده. کرم خورده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || کاری آراسته و زینت داده شده. ( از منتهی الارب ).
مسوس. [ م ُ س َوْ وِ ]( ع ص ) درختی که کرم را می پروراند. ( ناظم الاطباء ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید