مسن

/mosenn/

مترادف مسن: بزرگ سال، پیر، جاافتاده، ریش سفید، زال، سال خورده، سال دیده، سالمند، شیخ، فرتوت، کلان سال، کهن سال، معمر

متضاد مسن: برنا، جوان، خردسال

برابر پارسی: سالخورده، کهنسال، پیر

معنی انگلیسی:
aged, old, advanced in years, rather old

لغت نامه دهخدا

مسن. [ م ُ س ِن ن ] ( ع ص ) کلان سال. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). سال دیده. مرد پیر. بزاد. ( ناظم الاطباء ). پیر سالخورده. ( غیاث ) ( آنندراج ). بسیارزاد. ( بحر الجواهر ). سال دار. سالخورد. سالخورده. پیر سالخورد. سالمند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). آن که سالهای بسیار از عمر او گذشته است. || چنانچه ابن الاثیر گفته عبارت است از داخل شدن کودک به سال سوم از ولادت و این لفظ از «سن » که به معنی دندان است مشتق میباشد و مؤنث آن مسنة است. لکن مطرزی گوید: این لفظ از «سن » به معنی دندان مشتق هست ، ولی منظور از دندان چهارپایان میباشدکه پا به سن سه سالگی نهادند، گویند: چهارپا مسن و بزرگ شده است. کذا فی بحر الرموز فی کتاب الزکاة. ( ازکشاف اصطلاحات الفنون ). || گاو دوساله بزاد برآمده. ( مهذب الاسماء ). گوساله دوساله و بزاد برآمده. ج ، مَسان . ( دهار ). || مأخوذ از سن به معنی دندان ، چهارپائی که داخل هشتمین سال زندگیش شده. ج ، مَسان . شتر سالخورده. ( از اقرب الموارد ).

مسن. [ م َ س َ ] ( ع اِمص ) بی باکی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).

مسن. [ م ِ س ِ ] ( اِخ ) نام شهری باستانی که نام دیگرش کرخای میشان و استرآباذ اردشیر بوده است. ( ایران در زمان ساسانیان ص 116 ).

مسن. [ م ِ س ِ ] ( اِخ ) نام دیگر ولایت میشان ، در مصب شط دجله وساحل خلیج فارس. ( ایران در زمان ساسانیان ص 107 ).

مسن. [ م ِ س ِ ] ( اِخ ) شهری است از شبه جزیره پلوپونز متعلق به یونان که مرکز مسنی می باشد. این شهر در دامنه کوه ایتوم واقع است و در قرن هفتم ق.م. بوسیله اسپارتیها اشغال و ویران گردید، اماچهارصد سال بعد دو مرتبه بوسیله اپامی نونداس از اهالی تب که از سرداران بزرگ آنجا بود بازسازی شد.

مسن. [ م َ ] ( ع مص ) به تازیانه زدن. مَشن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). و رجوع به مشن شود.

مسن. [ م ِ س َن ن ] ( ع اِ ) فسان و آنچه بدان کارد و مانند آن را تیز کنند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). سنگی باشد سبزرنگ که کارد بدان تیز کنند. ( آنندراج ). نوعی از سنگ است که بر آن کارد و شمشیر تیز کنند و به فارسی فسان گویند و این غیر چرخ است که به هندی سان گویند. ( غیاث ). سنگ فسان. ( دهار ). مَسَن . سنگ افسان. سنگ ستره. سنگ که استره بدان تیز کنند. ( زمخشری ). سنگی است که کاردها بر وی تیز کنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). سنگ گرای. ( مهذب الاسماء ). حجرالمسن. ( تحفه حکیم مؤمن ). سنگ دلاکی. سنگ سو. سنگ ساب. سان. فسان. ج ، مِسان.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

سالخورده، کلانسال، پیر
( صفت ) آنکه سالهای بسیار از عمر او گذشته پیر .
صاحب سنان

فرهنگ معین

(مُ س نّ ) [ ع . ] (ص . ) پیر، سالخورده .
(مِ سَ نّ ) [ ع . ] (اِ. ) فسان ، آنچه با آن کارد و مانند آن را تیز کنند.

فرهنگ عمید

آنچه با آن کارد تیز کنند، فسان، فسن، سنگ ساو.
سال خورده، کلان سال، پیر.

گویش مازنی

/mosen/ مانند – شبیه & گاه زمان

واژه نامه بختیاریکا

گَپ سال؛ گَپ و گلشتِه؛ بوراق

دانشنامه عمومی

مسن (جلفا). مسن یکی از روستاهای استان آذربایجان شرقی است که در دهستان نوجه مهر بخش سیه رود شهرستان جلفا واقع شده است. این روستا ۲۰۵ نفر جمعیت دارد. [ ۱]
عکس مسن (جلفا)

مسن (خانمیرزا). مسن، روستایی در دهستان سپیدار بخش ارمند شهرستان خانمیرزا در استان چهارمحال و بختیاری ایران است.
بر پایه سرشماری عمومی نفوس و مسکن در سال ۱۳۹۵، جمعیت این روستا برابر با ۱٬۳۰۹ نفر ( ۳۳۷ خانوار ) بوده است. [ ۱]
عکس مسن (خانمیرزا)

مسن (قشم). مسن، روستایی در دهستان سوزا بخش شهاب شهرستان قشم در استان هرمزگان ایران است.
بر پایه سرشماری عمومی نفوس و مسکن در سال ۱۳۹۵، جمعیت این روستا برابر با ۲٬۱۶۲ نفر ( ۵۸۴ خانوار ) بوده است. [ ۱]
عکس مسن (قشم)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

جدول کلمات

پیر, سالخورده

مترادف ها

aged (صفت)
مسن، سالخورده، پیر، معمر، سالار

elderly (صفت)
مسن، سالخورده

old (صفت)
مسن، سالخورده، پیر، سالار، قدیمی، کهنه، باستانی، گذشته، پارینه، دیرینه، عتیق، سابق، فرسوده، سابقی، زر، کهن سال، کهنه کار، پیرانه

فارسی به عربی

قدیم , مسن

پیشنهاد کاربران

بسیارزاد ؛ مُسِّن. ( بحر الجواهر ) . بسیارعمر. پرعمر.
elderly is more polite than old
دیرینه روز ؛ سالخورده. مسن :
چنین گفت ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمی بینمت صدق و سوز.
سعدی ( بوستان ) .
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز. . .
سعدی ( گلستان ) .
کهل
بزرگ سال، پیر، جاافتاده، ریش سفید، زال، سال خورده، سال دیده، سالمند، شیخ، فرتوت، کلان سال، کهن سال، معمر

بپرس