مسمی

/mosammA/

مترادف مسمی: موسوم، نامزد، نامیده، معین

لغت نامه دهخدا

مسمی. [ م ُ س َم ْ ما ] ( ع ص ) نامیده شده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). به نامی خوانده شده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). خوانده شده. ( ناظم الاطباء ). نام کرده شده ، یعنی صاحب نام. ( آنندراج ) ( غیاث ). نام نهاده شده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ملقب شده. ( ناظم الاطباء ). نام کرده. ( دهار ). مسمّا. موسوم. نامیده. نامزد. نامزدشده. ( ناظم الاطباء ). مُترجَم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). و رجوع به مسمّا شود :
مباش احول مسمی جز یکی نیست
وگرچه اینهمه اسما نهادیم.
عطار.
از مسمی کس نخواهد یافت هرگز ذره ای
گر بتو اسمی رسد واجب شود شکرانه ای.
عطار.
- بی مسمی ؛ که درخور نامی که به او نهاده اند نباشد: اسم بی مسمی. و رجوع به اسم شود.
- مسمی شدن ؛ نامیده شدن. ملقب شدن. نامزد شدن :
عدل است اصل خیر که نوشروان
اندر جهان به عدل مسمی شد.
ناصرخسرو.
- مَهرالمسمی ؛ مقابل مَهرالمثل. مهری است که در عقد نکاح معین شده یا تعیین آن به شخص ثالثی برگذار شده باشد تا هر قدر که بخواهد معین کند. ( فرهنگ حقوقی ). آن کابین که در ضمن عقد ازدواج تعیین و آورده شده باشد. مقدار مال یا کاری که شوهر حین اجرای عقد تعیین میکند که به زن بدهد.
|| معین. معلوم. ( اقرب الموارد ). || مقرر. به نام ( مال و مالیات اجباری ). ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 حاشیه ص 274 ) : اکابر و معارف راحاضر کردند و مسمی بر هر کس مالی تعیین کرد. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 276 ) . مالی بر مسلمانان بیش از قوت و طاقت ایشان مسمی بر شریف و وضیع و رئیس و مرؤوس و متمول و مفلس و مصلح و مفسد و شیخ و جوان حکم کرد. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 275 ) . || ( اِ ) سیاهه ای که اسامی اشخاص یا اراضی و املاک و غیر آن مفصلاً به اسم و رسم در آن ثبت شده باشد بخصوص به قصد وضع یا اخذ مالیات. ( مقدمه جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 40 ) : تمامت اصحاب و ملوک و امرا و رؤسا را مسمی نوشته تفصیل داد که مرا با همه کس سخن است. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 259 ).

مسمی. [ م ُ س َم ْ ما ] ( از ع ، اِ ) صورت ظاهر. فورمالیته. مسما. ظاهر: منظور آن بود که مسمائی به عمل آید.

مسمی. [ م ُ س َم ْ ما ] ( اِ ) مسما. مسمّن. نام غذائی است. و رجوع به مسما و مسمن شود.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

معین، معلوم، نامیده شده
(اسم ) ۱- نامیده شده :....مسمی به محمد است . بنزدیک اهل حق اسم ومسمی یکی است نام و نامور . ۳- نامزد معین : محصلان بتمامت ممالک مسمی کرد . ۳ - سیاه. نام نویسی : تمامت ملوک و امرا را مسمی نوشته تفصیل داد . ( ایضا ) . ۴ - صورت ظاهر فورمالیته : منظور آن بود که مسمائی بعمل آید ... ۵ - نوعی غذا.
آنکه می نامد و اسم می گذارد

فرهنگ معین

(مُ سَ م ما ) [ ع . ] (اِمف . ) نامیده شده .

پیشنهاد کاربران

به اجل مسمی وفات یافت و این از نوادر است.
رشیدالدین فضل الله
محتمل القابی مثل پهلوان ، ، پهلوانان
کوهنورد
ورزشکار
هوالعلیم
مسمی ( مسما ) : تسمیه شده و معین شده. ( اسم مفعول از باب تفعیل ) ؛ نامیده شده
علاقه بین لفظ ومعنا ( مسمّیات الاسماء )
الله اعلم بصواب
مشخص شده

بپرس