بپیوند مسمارهای گران
ز سر تا به پایش ببند اندران.
فردوسی.
بفرمودشان تا به ساری برندبه غل و به مسمار و خواری برند.
فردوسی.
بسوده ست پایش به بند گران دو دستش به مسمار آهنگران.
فردوسی.
رسته ها بینم بر مردم و درهای دکان همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار.
فرخی.
گشاده آنگهی گردد همه کارکه لختی بیش او را بند و مسمار.
( ویس و رامین ).
همان که داشت برادرت را بر آن تخلیطهمو ببست برادرت را به صد مسمار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 ).
لاشه تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم.
خاقانی.
به پای خویش به گور آمدی سر خود گیرکه چرخ از پی تو دارد آتشین مسمار.
عطار.
|| میخ آهنین. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث ) ( مهذب الاسماء ). میخ آهن. ( منتهی الارب ) ( دهار ). میخ. ( آنندراج ). وتد. میخ درشت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ): از آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید.
یکی را به مسمار کنده دو چشم چو منذر بدید آن برآورد خشم.
فردوسی.
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب اوچنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مرزاقش.
منوچهری.
وین خلق همه تبه شد و برزدهر کس به دلش ز کفر مسماری.
ناصرخسرو.
زود دی گشته گیر فردا راکه نه برگشت چرخ مسمار است.
ناصرخسرو ( دیوان چ دانشگاه ص 286 ).
به دین زن دست تا ایمن شوی زوکه دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
نشود جز به من گشاده دری که ضرورت بر آن زند مسمار.
مسعودسعد.
مسمار سه ملک برکشیدیم جائی که دو دم بایستادیم.
انوری ( از آنندراج ).
باﷲ ار بر من توان بستن به مسمار قضاجنس این بدسیرتی یا مثل این بدگوهری.
انوری ( دیوان چ نفیسی ص 303 ).
بیشتر بخوانید ...