نه زور بازوی سعدی که دست و پنجه شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول.
سعدی.
- سیف مسلول ؛ شمشیر برهنه که برکشیده شده باشد از نیام. ( آنندراج ) ( غیاث ).- || دل بشده. ( مهذب الاسماء ). دل شده. ( دهار ).
- مسلول العقل ؛ خرد بشده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
|| خایه بشده. ( مهذب الاسماء ). خایه بیرون کشیده. ( دهار ). خایه پوست کشیده. ( مهذب الاسماء ). اخته. خَصی. خواجه. خصی شده : و خصیانهم منهم مسلولون. ( اخبار الصین و الهند ص 17 ). فان عندی خادمین مسلولین رومیین. ( الوزراء جهشیاری ص 247 ). || مرد بیمار سل . ( منتهی الارب ). مرد مبتلای به سل. ( از اقرب الموارد ). کسی که او را مرض سل باشد. ( آنندراج ) ( غیاث ). گرفتار بیماری سل. ( ناظم الاطباء ). سل گرفته. ( دهار ). دق رسیده. ( مهذب الاسماء ). سل دار. آن که بیماری سل دارد. جگرتفته. بحیر. مصدور. مسحوف. مهلوس.
- مسلول شدن ؛ گرفتار مرض سل شدن. ابتلاء به بیماری سل. ابحار.
- مسلول کردن ؛ دچار بیماری سل کردن. کسی را به بیماری سل مبتلی کردن.