بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای.
ناصرخسرو.
چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. ( کلیله و دمنه ).- مسلط بر ؛ چیره بر. سوار بر. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- مسلط بر جائی ؛ سرکوب بر آن. مشرف بر آن.( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- مسلط بر کاری شدن ؛ سوار آن کار گشتن. ( از یادداشتهای مرحوم دهخدا ).
- مسلط بودن ؛ غالب بودن. چیره بودن. تسلط داشتن. حاکم بودن. مشرف بودن. سلطه داشتن.
- مسلط شدن ؛ غالب شدن. فیروزمند شدن. حاکم شدن. مشرف شدن. زیردست کردن. مغلوب کردن. ( ناظم الاطباء ). چیره شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). سلطه و غلبه یافتن :
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب.
مسعودسعد.
- مسلط کردن ؛ چیره کردن. مستولی کردن. شخصی را بر کسی برگماشتن. گماشتن. برگماشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم.
سعدی ( بوستان ).
- مسلط گشتن ؛ غالب شدن. پیروز شدن.حاکم گردیدن : دولت بدان مسلط گشته ست برجهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین توئی.
مسعودسعد.
|| مجازاً به معنی مغلوب. ( آنندراج ) ( غیاث ).مسلط. [ م ُ س َل ْ ل ِ ] ( ع ص ) برگمارنده کسی را بر کسی. || مجازاً به معنی غالب و زورآور. ( آنندراج ) ( غیاث ).