مسف

لغت نامه دهخدا

مسف. [ م ُ فِن ْ ] ( ع ص ) مسفی. رجوع به مسفی شود.

مسف.[ م ُ س ِف ف ] ( ع ص ) نعت فاعلی از اسفاف. آن که از برگ خرمابن بوریا می بافد. || مشغول به کارهای دون و پست. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || مرغی که پست پرد. ( از منتهی الارب ). مرغی که در هنگام پرواز آنقدر نزدیک زمین بپرد که پاهایش گویی به زمین رسیده است. ( از اقرب الموارد ). || ابر نزدیک شونده به زمین. || تیزنگرنده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || هر چیز که ملازم و چسبیده به چیزی دیگر باشد. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به اسفاف شود در تمام معانی.

مسف. [ م ُ س َف ف ] ( ع ص ) رنگ بدل. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به اسفاف شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - ابر نزدیک شوند ه . ۲ - مرغ پرنده نزدیک زمین .
رنگ بدل

فرهنگ عمید

جای پست.

گویش مازنی

/mesef/ روستایی در هزارجریب بهشهر

پیشنهاد کاربران

بپرس