مسرد

لغت نامه دهخدا

مسرد.[ م ِ رَ ] ( ع اِ ) آنچه بدان دوزند. ( منتهی الارب ). || آنچه بدان سوراخ کنند. ( از اقرب الموارد ). آلتی است آهنی که بدان در چرم سوراخ کنند. ( غیاث ). درفش. ( نصاب ). سرید. بیز ( در تداول مردم قزوین ). || لسان. زبان. || نعل مخصوف و کفش که با درفش سوراخ شده باشد. ( از اقرب الموارد ).
- ابن مسرد ؛ پسر کنیز، و آن دشنام است.( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

مسرد. [ م ُ س َرْ رَ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از تسرید. رجوع به تسرید شود. سوراخ کرده شده. ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) زره بافته و درز دوخته. ( منتهی الارب ). درع و زره. ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

سوراخ کرده شده

پیشنهاد کاربران

بپرس