مسر
لغت نامه دهخدا
مسر. [ م َ س َ ] ( ا ) یخ را گویند و آن آبی باشد که در زمستان سخت منجمد شود و مانند بلور نماید. ( برهان ). اما ظاهراً مُصَحَّف هسر است. و رجوع به هسر شود.
مسر. [ م ُ س ِرر ] ( ع ص ) نعت فاعلی از اسرار. رجوع به اسرار شود. راز پوشیده کننده و پنهان نماینده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ظاهرکننده. ( از منتهی الارب ). || مسرورکننده. شادسازنده. ( از اقرب الموارد ).
فرهنگ فارسی
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
یه لنگه پا
اسرار یعنی سرها راز ها اصرار یعنی پافشاری
مسر تلاش برای بیرون اوردن چیزی نه اسرار برای انجام کاری این غلطه
مسر تلاش برای بیرون اوردن چیزی نه اسرار برای انجام کاری این غلطه
سرایت کننده