چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه
که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ.
حصیری ( از فرهنگ اسدی ).
این مسخره با زن بسگالید و برفتندتا جایگه قاضی با بانگ و علالا.
نجیبی ( از فرهنگ اسدی ).
چرا چون ز یک اصل بود آدمی یکی عالم آمد یکی مسخره.
( از قرةالعیون ).
آنچه برادرش داده است به صلت... و دبدبه زن را و مسخره را باید پس ستد. ( تاریخ بیهقی ص 259 ).لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز.
ناصرخسرو.
چون نشنوی همی و نبینی همی به دل گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره.
ناصرخسرو.
متوکل مزاح پیشه بود، و مسخره ای بود که او را متوکل پیوسته عذاب داشتی... و متوکل از آن خندیدی و او فریاد داشتی. ( مجمل التواریخ و القصص ).همچو دزدان به کنب بسته آونگ دراز
دزد نی چوب خورد، کاج خوردمسخره نی.
سوزنی.
از مطرب بد زخمه و شب بازی بدسازسنگ و سرح ( ؟ ) حبه زن و مسخره و حیز.
سوزنی.
فلک به مسخره مست پشت خم ز فتادن ز زخم سیلی مردان کبود گردن و پشتش.
خاقانی.
پیش هر خس چو کرم فرمان یافت عقل را مسخره فرمان چه کنم.
خاقانی.
در کشتی مسخره ای بود هر ساعتی بیامدی و موی سر من بگرفتی و برکندی و سیلی بر گردن زدی من خود را بر مراد خود یافتمی. ( تذکرةالاولیاء عطار ). یک بار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم مسخره ای بر من بول کرد آنجا نیز شاد شدم. ( تذکرة الاولیاءعطار ). این مسخره را اندیشه سفری افتاد. ( جهانگشای جوینی ).بیشتر بخوانید ...