مسحی. [ م َ حی ی ] ( ص نسبی ) منسوب به مسح. رجوع به مسح شود. || ( اِ ) نوعی از موزه که صلحا و امرا در پا کنند. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
مسحی در پای و رکوه در دست
از دور سلام کرد و بنشست.
اوحدالدین کرمانی.
دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقعخود را ز عملهای نکوهیده بری دار.
سعدی ( طبق نسخ قدیم ).
کلاه و عرقچین و مسحی و موزه چو ارواح بگزیده دوری ز قالب.
نظام قاری ( ص 28 ).
غیر نعلین و گیوه و موزه غیر مسحی و کفش و پای اوزار.
نظام قاری ( ص 23 ).
- مسحی کش ؛ حمل کننده مسحی. حامل مسحی : در بند وضوی آن جهانم
مسحی کش و مسح کس ندانم.
نظامی.