مستک

لغت نامه دهخدا

مستک. [ م َ ت َ ] ( ص مصغر ) مست گونه :
مستک شده ای همی ندانی پس و پیش. ( اسرار التوحید ص 17 ).
- نیم مستک ؛ اندک مایه مست. اندک مست :
نیم مستک فتاده و خورده
بی خیو این خدنگ یازه من.
سوزنی.

مستک. [ م ُ ت َک ک ] ( ع ص ) نعت فاعلی از استکاک. رجوع به استکاک شود. || گیاه انبوه شونده و بهم در شونده. گوش کر و تنگ سوراخ. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) مردک مست : گشت مستک آن گدای زنده دلق از سجود و از تحیرهای خلق . ( مثنوی )
گیاه انبوه شونده

گویش مازنی

/mastek/ چسبک که نوعی گیاه با دانه های چسبناک است

پیشنهاد کاربران

بپرس