مستولی

/mostowli/

مترادف مستولی: چیره، غالب، فایق، مسلط

متضاد مستولی: مغلوب

برابر پارسی: چیره، پیروزمند، دست یافته

معنی انگلیسی:
ascendant, ascendent, triumphant, predominant, seizing

لغت نامه دهخدا

مستولی. [ م ُ ت َ ]( ع ص ) مستول. نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده. ( از اقرب الموارد ). || چیزی را به دست آورنده. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). چیره شونده و غالب شونده بر کسی. ( از اقرب الموارد ). دست یافته. غالب. مسلط. چیره. زبردست گشته : بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. ( تاریخ بیهقی ص 96 ). مردی بود که از وی رادتر... کم دیدند اما تیرگی قوی بر وی مستولی بود. ( تاریخ بیهقی ).
وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. ( تاریخ بیهقی ). مرا... دشمنی مستولی پیدا آمده است. ( کلیله و دمنه ). افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و لوم و دنائت مستولی. ( کلیله و دمنه ).
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد.
سعدی.
- مستولی شدن ؛ استیلا یافتن. تسلط یافتن. چیره شدن. دست یافتن. غالب شدن : ترکمانان مستولی شدند. ( تاریخ بیهقی ص 438 ). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. ( تاریخ بیهقی ). فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آنکه غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. ( تاریخ بیهقی ص 310 ).
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.
مسعودسعد.
به قوت شباب و مساعدت اصحاب و اتراب بر ملک مستولی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 313 ). او بر ملک فارس مستولی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 287 ). برادر او طغان خان بر ملک ماوراءالنهر مستولی شده و با سلطان طریق مهادات و مهادنت پیش گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ). چون بازگشت معلوم کردندکی خزر مستولی شده اند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 94 ).
- مستولی گردانیدن ؛ چیره کردن. غالب گردانیدن : این التماس هراس بر من مستولی گردانید. ( کلیله و دمنه ). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. ( کلیله و دمنه ). گفتم تصور مرگ از خیال به در کن و وهم برطبیعت مستولی مگردان. ( گلستان ).
- مستولی گردیدن ؛ مستولی گشتن. استیلا یافتن. چیره شدن : بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد... هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. ( کلیله و دمنه ). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. ( کلیله و دمنه ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

چیره شونده، مسلط، کسی که برچیزی کاملا دست یابد
(اسم ) ۱- آنکه برچیزی کاملا تسلط یابد چیره شونده دست یافته : پس واجب آید که پیش از آفریدن عالم بر عرش مستول نبود. ۲ - الفاظی که در حد اعتدال باشند و از رکاکتی که درسخن عوام باشد دور بوند و در تکلف بحدی نباشد که آنرا از محاورات خواص شمرند.

فرهنگ معین

(مُ تَ ) [ ع . ] (اِفا. ) غالب ، چیره شونده .

فرهنگ عمید

۱. چیره، مسلط.
۲. کسی که بر چیزی کاملاً دست یابد.

پیشنهاد کاربران

بپرس