پوست دنبه یافت مردی مستهان
هر صباح او چرب کردی سبلتان.
مولوی ( مثنوی ).
فلسفی منطقی مستهان میگذشت از سوی مکتب آن زمان.
مولوی ( مثنوی ).
خون کند دل را ز اشک مستهان برنویسد بر وی اسرار آنگهان.
مولوی ( مثنوی ).
رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان هین چه بسیارند این دخترچگان.
مولوی ( مثنوی ).
- مستهان به ؛ تحقیر شده و مورد استهزاء و استخفاف قرار گرفته. ( از اقرب الموارد ).- مستهان داشتن ؛ خوار کردن :
و آن گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان.
مولوی ( مثنوی ).
- مستهان گشتن ؛ ذلیل شدن. خوار شدن : مستهان و خوار گشتند از فتن
ازوزیر شوم رای شوم فن.
مولوی ( مثنوی ).