مستمندی. [ م ُ م َ ] ( حامص مرکب ) مستمند بودن. غمگین بودن. || محتاج بودن. احتیاج داشتن. رجوع به مستمند شود : گفتی به پرسش تو چو آیم چه آورم رحمی بیار بر من و بر مستمندیم.
کمال خجندی.
فرهنگ فارسی
۱ - گله مندی شکایت . ۲ - غمگینی اندوهناکی . ۳ - تهیدستی فقر.