مستفیدی اعجمی شد آن کلیم
تا عجمیان را کند زان سر علیم.
مولوی ( مثنوی ).
گر پذیرند آن نفاقش را رهیدشد نفاقش عین صدق مستفید.
مولوی ( مثنوی ).
- مستفید شدن ؛ سودمند شدن. ( ناظم الاطباء ).- مستفید گشتن ؛ بهره مند گشتن. سود بردن : چه شود اگر در این خطه روزی چند بیاسائی تا به خدمت تو مستفید گردیم. ( گلستان ). اما به شنیدن این حکایت مستفید گشتم. ( گلستان ). دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند. ( گلستان ). بدین حکایت که شنیدم مستفید گشتم و امثال مرا همه عمر این نصیحت به کار آید. ( گلستان ).