ای در شاهی ز نعت مستغنی
وی از شاهان به جاه مستثنا.
مسعودسعد.
از اشباع و اطناب مستغنی گردانیدی. ( کلیله و دمنه ). بی اصل... چون ایمن و مستغنی گشت به تیره کردن آب خیر... گراید. ( کلیله و دمنه ). اقدام شیر مقرر است و از شرح و بسط مستغنی. ( کلیله و دمنه ). گفت حسن رای و صدق رعایت پادشاه مرا از مال مستغنی کرده است. ( کلیله و دمنه ).هم آخر بنگزیرد از نقد و جنس
که مستغنیم دارد از انتجاعی.
خاقانی.
سفر بیرون از این عالم کن و بالای این عالم که دل زین هردومستغنی است برترزین و زان دانش.
خاقانی.
چنان دشت مستغنی از ساو و باج که برداشت از کشور خود خراج.
نظامی.
زینسان که منم بدین نزاری مستغنیم از طعام خواری.
نظامی.
وصف او از شرح مستغنی بودرو حکایت کن که بیگه میشود.
مولوی ( مثنوی ).
نه مستغنی از طاعتش پشت کس نه بر حرف او جای انگشت کس.
سعدی ( بوستان ).
|| توانگر و مالدار و غیرمحتاج. || آنکه دارای حاصل و اندوخته باشد. || شادمان و خوشدل و خشنود. ( ناظم الاطباء ). || اکتفاکننده به چیزی. || درخواست کننده از خداوند که او را غنی و بی نیاز کند. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به استغناء شود.