مستعمل. [ م ُ ت َ م َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از استعمال. به کارداشته. ( منتهی الارب ). به کاررفته. ( اقرب الموارد ). کار داشته. به کاربرده شده :
تو در این مستعملی نی عاملی
ز آنکه محمول منی نی حاملی.
مولوی ( مثنوی ).
و رجوع به استعمال شود. || سخن مستعمل ؛ ضد مهمل. ( منتهی الارب ). لفظ که معنی دارد و متداول است. لفظ که معنی دارد چون دست و زید که لفظ مستعمل است مقابل لفظ مهمل چون نست و دَیز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ماء مستعمل ؛ آبی که برای طهارت به کار رفته است. غساله متطهر. ( مفاتیح العلوم ). || مجازاً، کهنه. نیم دار چون جامه دست دوم. نیمداشت.- مستعمل خر ؛ اسقاطخر. که اجناس کهنه و فرسوده و نیمدار خرد.
- مستعمل فروش ؛ اسقاطفروش. کهنه فروش.