به طبل ناقه مستسقیان به خورد جراد
به باد روده قولنجیان به پشک ذباب.
خاقانی.
از بس که خاک در جگر آب سده بست مستسقی حسام ملک گشت جان آب.
خاقانی.
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک مستسقیان لجه بحر عدن نیند.
خاقانی.
در کوزه نگر بشکل مستسقی مستسقی را چه راحت از کوزه.
خاقانی.
خم صرعدار آشفته سر، کف بر لب آورده زبرو آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته.
خاقانی.
چو مستسقی شد از دریای علت ز جانش کاست و اندر تن بیفزود.
خاقانی.
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست بر هر آنچه یافتی باﷲ ماییست.
مولوی ( مثنوی ).
گفت من مستسقیم آبم کشدگرچه میدانم که آبم می کشد.
مولوی ( مثنوی ).
سایر است این مثل که مستسقی نکند رودِ دجله سیرابش.
سعدی.
نه حسنش آخری دارد نه سعدی را سخن پایان بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی.
سعدی.
گفتم مگر به وصل رهائی بود ز عشق بیحاصل است خوردن مستسقی آب را.
سعدی.
چو دیده به دیدار کردی دلیرنگردد چو مستسقی از آب سیر.
سعدی ( بوستان ).
نگویم که بر آب قادر نیندکه بر شاطی نیل و مستسقی اند.
سعدی ( بوستان ).
شربت ازدست دلارام چه شیرین و چه تلخ بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه تر است.
سعدی.
دیده از دیدنش نگشتی سیرهمچنان کز فرات مستسقی.
سعدی ( گلستان ).