شود در نوازش بدین گونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست.
فردوسی.
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم سر بکشیدم دودم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
حاکم روز قضای تو شده مست مگرنه حکیمست که سازنده گردنده قضاست.
ناصرخسرو.
نی مشو آخر به یک می مست نیزمی طلب چون بی نهایت هست نیز.
عطار.
باده از ما مست شد نی ما ازوقالب از ما هست شدنی ما ازو.
مولوی ( مثنوی ).
شبی مست شد آتشی برفروخت نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی ( بوستان ).
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چوماگر محتسب به خانه خمار بگذرد.
سعدی.
به خرابات چه حاجت که یکی مست شودکه به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت.
سعدی.
مستی خمرش نشود آرزوهر که چو سعدی شود از عشق مست.
سعدی.
انهزاج ؛ مست شدن از بگنی و مانند آن. ( منتهی الارب ). ابث ؛ مست شدن از پر خوردن شیر اشتر.- مست شدن از خواب ؛سخت به خواب شدن :
بدان گه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایه چربدست.
فردوسی.
|| خوسه شدن. لاس شدن. چنانکه شتر یا گربه و جز آن. به فحل آمدن. به گشن آمدن. خواهان گشنی شدن. نر خواستن. تیزشهوت شدن فحل : ضراب ؛ مست شدن اشتر و تیزشهوت شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). قطم ؛ مست شدن اشتر و فا گشنی آمدن او. ( تاج المصادر بیهقی ). || سرکش و غیرمطیع شدن. خشمناک شدن چنانکه درفیل نر و اشتر نر و غیره : هیاج ؛ مست شدن شتر.