مساهلت
لغت نامه دهخدا
- مساهلت کردن ؛ مسامحه کردن. سهل انگاری کردن : من پدر را گفتم به نماز می باید رفت گفت بلی بروم اما مساهلتی می کرد. ( انیس الطالبین ص 205 ).
مساهلة. [ م ُ هََ ل َ ] ( ع مص ) مساهلت. مساهله. آسانی کردن با کسی. ( منتهی الارب ). با کسی آسان فراگرفتن. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). نرم کردن و آسان گرفتن با کسی. ( اقرب الموارد ). سهل انگاری کردن. سهل گرفتن. آسان گرفتن. و رجوع به مساهلت شود.
- مساهله کردن ؛ مدارا کردن. اغماض کردن. تساهل کردن.
فرهنگ فارسی
فرهنگ عمید
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید