مسامیر

لغت نامه دهخدا

مسامیر. [ م َ ] ( ع اِ ) ج ِ مِسمار. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). میخها. وتدها. رجوع به مسمار شود : مشایخ هر دو دولت در تشبیک اسباب عصمت و توشیح دواعی قربت و تسمیر قواعد الفت به مسامیر مصاهرت و مواصلت به وساطت و سفارت بایستادند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 320 ). پیش مسند سلطان طارمی زده و الواح و عضادات آن به مسامیر و شفشهای زر استوار کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 334 ). هزار قصر از سنگ بنیاد نهاده و آن را بتخانه ها ساخته و به مسامیر محکم کرده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 412 ). سیل از اطراف عیون بر طبقات زجاجی افتاده و مسام جلد زمین به مسامیر جلیدی درهم دوخته. ( مرزبان نامه چ تقوی ص 88 ). || در اصطلاح طب ، دانه های بزرگی که نوک آنها ضخیم و بیخشان سخت محکم باشد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). ثآلیل منکوسه. ثآلیل کبار الوجه عظیمةالرؤوس مستدقة الاصول. زگیلهای بزرگ سرو باریک بیخ. میخچه که بر پای برآید. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). نوعی صلابت است در مفاصل. و آن گرهی است دایره مانند و سفیدرنگ به شکل سر میخ که بیشتر در پا و انگشتان پا ایجاد گردد. ( از قانون ابوعلی چ طهران کتاب چهارم ص 70 س 24 ). و رجوع به مسمار و میخچه شود.

فرهنگ فارسی

جمع مسمار
( اسم ) جمع مسمار میخهای آهنین : سیل از اطراف عیون بر طبقات ز جاجی افتاده و مسام جلد زمین بمسامیر جلیدی درهم دوخته ..

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ مسمار، میخ های آهنین .

فرهنگ عمید

= مسمار

پیشنهاد کاربران

بپرس