مزیج

لغت نامه دهخدا

مزیج. [ م َ ] ( ع اِ ) بادام تلخ. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).

مزیج. [م ِ ] ( ع اِ ) صورت ممال مزاج است. مزاج :
آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج
که نسنجی به چشم عاقل هیچ.
سنائی ( حدیقه چ مدرس ص 335 ).
و رجوع به مزاج شود.
- هم مزیج ؛ همنشین. همدم :
خاک است طینت تو و با آب هم مزیج
دلو است طالع تو و با چرخ هم عنان.
خواجوی کرمانی ( در وصف حمام ).
ورجوع به مزاج شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) مزاج : آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج که نسنجی بچشم عاقل هیچ . ( حدیقه )
بادام تلخ

فرهنگ عمید

= مزاج

پیشنهاد کاربران

بپرس