مزکوم

لغت نامه دهخدا

مزکوم. [ م َ ] ( ع ص ) به زکام مبتلا شده. ( از منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). بیمار زکام. ( آنندراج ). گرفتار زکام و زکام زده. ( ناظم الاطباء ). زکام گرفته. ( دهار ). مأروض. سرماخورده. آنکه زکام دارد. چائیده. زکام کرده. زکام یافته. چایمان کرده. مضئود. صاحب زکام. ثطاعی. مکزوز. مضئوک. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
نزد مخدوم فضل تو نقص است
پیش مزکوم مشک تو بعره است.
خاقانی ( دیوان ص 833 ).
- مزکوم بودن ؛ زکام بودن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). رجوع به زکام و ترکیبات آن شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) آنکه به زکام مبتلی شده : نزد مخدوم فضل تو نقص است پیش مزکوم مشک تو بعره است . ( خاقانی ) جمع : مزکومین .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) آنکه به زکام مبتلی شده ، ج . مزکومین .

فرهنگ عمید

زکام زده، مبتلا به زکام.

پیشنهاد کاربران

بپرس