مزعفر. [ م ُ زَ ف َ ] ( ع ص ) زعفرانی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) ( آنندراج ) ( غیاث ): ثوب مزعفر؛ جامه رنگ کرده به زعفران. ( ناظم الاطباء ) ( مهذب الاسماء ). رنگ داده شده به زعفران. ( از منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). به زعفران رنگ کرده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). زعفرانی. زعفران زده. به زعفران کرده. زعفری. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). آلوده به زعفران :
به ترک جاه مقامر ظریف تر درویش
به خوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا .
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 11 ).
خوش طبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم حلوا به خوان خواجه مزعفر نکوتر است.
خاقانی.
آبش ز لطافت انگبین واربادش ز نشاط زعفران بار
بس ساخته خضر در حریمش
حلوای مزعفر از نعیمش.
( از ترجمه محاسن اصفهان ص 10 ).
|| به رنگ زعفران. زعفرانی.زردرنگ : زمانی بود و سر برزد مه از کوه
برنگ روی میخواران مزعفر.
( منسوب به منوچهری ).
همه دشت گلرخ همه باغ پر گل رخ گل معصفر گل رخ مزعفر.
ناصرخسرو.
لعل کرده رخ مزعفر خویش به می همچو آب غازه من.
سوزنی.
هرچند شود ز ننگ تضمین رخساره طبع من مزعفر
پرسم ز عدوت نیم بیتی
انجیره فروش را چه بهتر.
عمادی شهریاری.
خستگان دیو ظلم از خاک درگاهش به لب نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند.
خاقانی ( دیوان ص 114 ).
ویحک ز هر شبانگه در آب گرم مغرب غسلش دهند و پوشند آن حله مزعفر.
خاقانی.
رخساره عاشقان مزعفر بایدساعت ساعت زمان زمان تر باید
آن را که چو مه نگار در بر باید
دامن دامن کله کله زر باید.
خاقانی ( دیوان ص 718 ).
و سرادق مزعفر در چهره هفت طارم اخضر کشید. ( سندبادنامه ص 111 ). کی نماید آب رویم در چنین دریا که من
روی خود چون مرد دریائی مزعفر یافتم.
عطار.
بیشتر بخوانید ...