مزر
لغت نامه دهخدا
مزر. [ م َ ] ( ع ص ) مرد خوش طبع و زیرک. || ( مص ) هموارپر کردن مشک و پستی بلندی نگذاشتن در آن. || آشامیدن بجهت چاشنی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || نرم شکنجیدن به انگشت. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). شکنجیدن به انگشت. ( ناظم الاطباء ). || خشم گرفتن بر کسی. || اندک نوشیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || ( اِ ) نشکنج. ( ناظم الاطباء ).
مزر. [ م ِ] ( ع ص ) گول. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). گول. احمق. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) اصل و نژاد هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || بوزه و شراب ذرت و جو. ( ناظم الاطباء ). بگنی ارزن و جو که به عربی نبید خوانند. ( آنندراج ). بگنی ارزن و جو. ( منتهی الارب ). شراب جو و گندم و حبوب. ( از اقرب الموارد ). نبیذ گاورس. و گویند شرابی که از گندم و جو کنند. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). بوزه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . قسمی از آب جو. ( از دزی ج 2 ص 587 ). آب جو. ( نشوءاللغة ص 95 ).
مزر. [ م َ زَ ] ( اِخ ) نام رودخانه ای در مازندران که در شهسوار به دریا میریزد. ( مازندران و استرآباد تألیف رابینو بخش انگلیسی ص 23 و ص 20 ).
مزر. [ م ِ زَرر ] ( ع ص ) خر گزنده. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
فرهنگ فارسی
گویش مازنی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید