مزدور. [ م ُ ] ( ص مرکب ) مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه «ور» که به معنی صاحب و خداوند است ، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. ( آنندراج ) ( غیاث ). شاکر. اسیف. عسیف. جری. عُضُرت. عضارط. عضروط. عتیل. اجیر. ( منتهی الارب ). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. ( برهان ). آنکه کار کند و مزد گیرد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). کسی که با مزد کار کند. ( یادداشت ایضاً ). کارگر روزانه. که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده :
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
رودکی.
خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت.
فردوسی.
نشسته نظاره من از دورشان توگفتی بدم پیش مزدورشان.
فردوسی.
بدو گفت مزدورت آید بکارکه پیشت گذارد به بد روزگار.
فردوسی.
همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست.
فردوسی.
زمان بنده کردار مزدور تست زمین گنج و خورشید گنجور تست.
اسدی ( گرشاسب نامه ص 204 ).
گر کارکنی عزیز باشی فردا که دهند مزد مزدور.
ناصرخسرو.
چون به نادانی کند مزدور کارگرسنه خسبد به شب دست آبله.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 385 ).
مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت. ( کلیله و دمنه ص 51 ). مزدور چندانکه در خانه بازرگان نشست چنگی دید. ( کلیله و دمنه ص 51 ). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. ( کلیله و دمنه ص 51 و 52 ).بلکه مزدور دار خانه بخل
صفت عدل شاه میگوید.
خاقانی.
دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا مزدور سلیمان است از کار نیندیشد.
خاقانی.
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصه کافور کرد از قرصه شمس الضحی.
خاقانی.
به آبادیش دار منشور خویش که هرکس دهد حق مزدور خویش.
نظامی.
- مزدور بودن ؛ اجیر بودن. برای کسی در مقابل مزد کار کردن.بیشتر بخوانید ...