مریق

لغت نامه دهخدا

مریق. [ م ِرْ ری ] ( ع ص ) اسب فربه شدن گرفته. ( منتهی الارب ). اسبی که بنای فربه شدن را گذاشته باشد. ( ناظم الاطباء ).

مریق. [ م ُ رَی ْ ی َ ] ( ع ص ) آن که او را هرچیز خوش آید و به شگفت آرد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

مریق. [ م ُرْ رَ ] ( ع اِ ) حب عصفر. ( از اقرب الموارد ). گیاهی است که آن را عصفر خریض خوانند. ( منتهی الارب ). عصفر. ( الفاظ الادویه ). اخریض. ( فهرست مخزن الادویه ). بهرمان. بهرم. ( ابن البیطار ). خریع. کاویشه. کافشه. کاژیره.

فرهنگ فارسی

گیاهی که آنرا عصفر خریض خوانند

پیشنهاد کاربران

بپرس