مرکب راندن. [ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) راندن مرکب. به حرکت درآوردن مرکوب. اسب راندن : به یغما ملک آستین برفشاندوز آنجابه تعجیل مرکب براند.سعدی.و رجوع به مرکب دوانیدن شود.
( مصدر ) ۱- مرکب را بحرکت در آوردن . ۲ - اسب سواری کردن : از پس آن محو قبض او نماند پرگشاد و بسط شد مرکب براند . ( مثنوی )