مرکب راندن. [ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) راندن مرکب. به حرکت درآوردن مرکوب. اسب راندن : به یغما ملک آستین برفشاند وز آنجابه تعجیل مرکب براند.
سعدی.
و رجوع به مرکب دوانیدن شود.
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱- مرکب را بحرکت در آوردن . ۲ - اسب سواری کردن : از پس آن محو قبض او نماند پرگشاد و بسط شد مرکب براند . ( مثنوی )
پیشنهاد کاربران
مرکب راندن ؛ حرکت دادن مرکب. اسب راندن. تاختن اسب. دوانیدن و راه بردن اسب : ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندین مران . مولوی. پسر دانست که دل آویخته اوست. . . مرکب بجانب او راند. ( گلستان ) .