گردد از مهر تو نفرین موالی آفرین
گردد از کین تو مروای اعادی مرغوا.
قطران.
یکی رابه بزم اندرون فال نیکی یکی را به رزم اندرون مرغوائی.
قطران.
به دوستان بر از او مرغوا شود مروابه دشمنان بر از او آفرین شود نفرین.
قطران.
نیابد آفرین آنکس که گردونش کند نفرین نیابد مرغوا آنکس که یزدانش دهد مروا.
قطران.
مرغوا بر ولی شود مرواآفرین بر عدو شود نفرین.
معزی.
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغواجای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن.
معزی.
- مرغوا کردن ؛ نفرین کردن : شاه را گفت مفسدی ز احوال
که کند مرغوا به جان تو زال.
سنائی.
- به مرغوا داشتن ؛ به حساب نفرین گذاردن. نفرین حساب کردن : نفرین کند به من بردارم به آفرین
مروا کنم بدو بردارد به مرغوا.
ابوطاهر خسروانی.