مرزدار

/marzdAr/

مترادف مرزدار: سرحددار، مرابط، مرزبان

لغت نامه دهخدا

مرزدار. [ م َ ] ( نف مرکب ) مرزبان. حاکم. حکمران مناطق مرزی. سرحددار. توسعاً. سرکرده و سردار. رجوع به مرزبان شود :
سوی مرزدارانش نامه نوشت
که خاقان ره راد مردی بهشت.
دقیقی.
به درگاه خسرو نهادند روی
همه مرزداران به فرمان اوی.
دقیقی.
چو از مرزداران و از لشکرش
بداند که رنج است بر کشورش.
فردوسی.
بیامد ز کاخ همایون همای
خود و مرزداران پاکیزه رای.
فخرالدین اسعد.
به هر شهری شد از وی شهریاری
به هر مرزی شد از وی مرزداری.
فخرالدین اسعد.
ز هر شهری بیامد شهریاری
ز هر مرزی بیامد مرزداری.
فخرالدین اسعد.
سپاه سپیجاب و فرغانه را
دگر مرزداران فرزانه را.
نظامی.
|| کسانی که برای نگاهداری سرحد کشورند. ( لغات فرهنگستان ). مأمور مرزداری. رجوع به مرزداری و مرزبانی شود. || دهقان :
خود و مرزداران بکوشید سخت
نشاندند هر جای چندین درخت.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) کسی که مامور نگاهداری سرحدهای کشور است مامور سرحدی .

فرهنگ عمید

مٲمور نظامی که برای نگهبانی و مراقبت در سرحد مملکت گماشته می شود.

مترادف ها

margrave (اسم)
مرزبان، مرزدار

پیشنهاد کاربران

Linewatch
عامل الحدود
خداوند مرز. [ خ ُ وَ دِ م َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مرزدار. مرزبان. سرحددار. سنوردار :
تو گفتیم باشی خداوند مرز
که این مرز را از تو دیدیم ارز.
فردوسی.
ولایت دار. [ وَ / وِ ی َ ] ( نف مرکب ) ولایت دارنده . امیر ولایت . مرزبان . ( حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ) : دیلمان و همه ٔ بزرگان درگاه و ولایت داران او. . . ( تاریخ بیهقی ) .
صاحب طرف . [ ح ِ طَ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مرزبان . سرحددار. کنارنگ : و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند. . . ( مجمل التواریخ و القصص ) . و هنگام حرکت جماعتی از صاحب طرفان که بر سبیل نوا موقوف بودند. ( جهانگشای جوینی ) .
صاحب الحد. [ ح ِبُل ْ ح َدد ] ( ع ص مرکب ، اِ مرکب ) مرزبان. مرزدار.
کسی یا جایی را گویند که دارای محدوده شخصی متعلق به خود باشد

بپرس