مردم زاد

لغت نامه دهخدا

مردم زاد. [ م َ دُ ] ( ن مف مرکب ) آدمیزاد.( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( رشیدی ) ( جهانگیری ). زاده آدمی. انسان. ( ناظم الاطباء ) :
فرشته است به علم و بهیمه است به جهل
میان هر دو منازع نماند مردم زاد.
مولوی ( از جهانگیری ).
|| مردم زاده. نجیب زاده و بزرگوار و اصیل. رجوع به مردم زادگی و مردم زاده شود :
همان کردم ز ظلم و دادبا وی
که با مردان مردم زاد کردم.
سوزنی.

فرهنگ فارسی

آدمی زاده انسان جمع : مردم زادگان : انوشیروان بعاملی از عمال خویش نبشت که مردم زادگان را و اهل خرد را بمحبت و احسان سیاست کن و سفلگان را بترس .

پیشنهاد کاربران

بپرس