دریا دو چشم وبر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهادکه گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
رودکی.
مردمان از خرد سخن گویندتوهوازی حدیث غاب کنی.
رودکی.
بهین مردمان مردم نیکخوست بتر آنکه خوی بد انباز او است.
بوشکور.
توانگر بنزدیک زن خفته بودزن از خواب شرفاک مردم شنود.
بوشکور.
گفت ای مردمان از جای خویش نمی جنبید و خفته اید و راحت و آسانی گرفته اید مردم آنگاه مردم بود که او را جنبش و حرکت بود. ( ترجمه طبری بلعمی ). از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز نرباید خشین سار.
دقیقی.
که یار داشت با او خویشتن راست نباید بود مردم را هزاکا.
دقیقی.
چون گرسنه شوند بیایند و مردم راو هر جانور را که بیابند بخورند. ( حدود العالم ).فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.
خسروی.
بر این و بر آن روز هم بگذردخردمند مردم چراغم خورد.
فردوسی.
بجز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند از این پرورش.
فردوسی.
چو جامه نه در خورد مردم بودهمان مردم اندر میان گم بود.
فردوسی.
مردم نه ای ای حیز به چه ماند رویت چون بوزنه ای کو بکسی باز خماند.
طیان.
بزرگان گنج سیم و زر گوالندتو از آزادگی مردم گوالی.
طیان مرغزی.
بر او مردمی کو کبر داردبتر باشد هزاران ره ز کافر.
همان رسم تواضع برگرفته ست
تو مردم دیده ای زین نیکخوتر.
فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 182 ).
تو مردمی کریمی من کنگری گدایم ترسم ملول گردی با آن کرم ز کنگر.
فرخی.
گویندنخستین سخن از نامه پازندآن است که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
به آسیب پای و به زانو و دست همی مردم افکند چون پیل مست.
عنصری.
و آن سیب به کردار یکی مردم بیمارکز جمله اعضا و تن او را دو رخان است.
منوچهری.
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری بیشتر بخوانید ...