وز آن مردری تاج شاهنشهی
ترا شد سر از جنگ جستن تهی.
فردوسی.
بپرهیز از این گنج آراسته وزین مردری تاج و این خواسته.
فردوسی.
گر آن مردری کاویانی درفش بیابی شود روز ایشان بنفش.
فردوسی.
چو پیش آمدش روزگار بهی از او مردری ماند تخت مهی.
فردوسی.
برفت و جهان مردری ماند از اوی نگر تا که را نزد او آبروی.
فردوسی.
نماند و جهان مردری ماند از وی شد آن رنج و آسانی و رنگ و بوی.
فردوسی.
بماند این همه مال ازاو مردری اگر ناصری بود اگر قادری.
حکیم زجاجی.
|| ( ص مرکب ) پست و فرومایه که کار از آن برنیاید. ( از زفان گویا ). وامانده. || کهنه و فرسوده به سبب میراث بودن : بود در مردری گریبانش
دو درم بهر جامه و نانش.
سنائی.