زان بر فروز کامشب اندرحصار باشد
او را حصار میرا مرخ و غفار باشد.
منوچهری.
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ تا نسوزی تو ز بی مغزی چو مرخ.
مولوی.
فأما همچو درخت مرخ و عفار هیچ درختی نیست که به اندک حرّت از آن آتش می بارد. ( تاریخ قم ص 9 ). مرخ و عفار دو درخت در بادیه است چون شاخش بر هم زنند از آن آتش بیرون آید. ( نزهة القلوب ). || چوب آتش زنه. ( غیاث اللغات ). زندة. آتش زنه زیرین. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رجوع به معنی قبلی شود. || ( اِمص ) مزاح. ( متن اللغة ). و رجوع به معنی بعد شود. || ( مص ) لاغ و فسوس کردن. ( از منتهی الارب ). مزاح کردن. ( از اقرب الموارد ). || روغن و مانند آن در تن مالیدن و آرد برشته و آنچه بدان ماند به دست مالیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). روغن مالیدن. ( غیاث اللغات ). مروخ بر اندام خود مالیدن. ( از منتهی الارب ). چرب کردن تن. روغن به تن مالیدن.( یادداشت مرحوم دهخدا ).مرخ. [ م َ رِ ] ( ع اِ ) بید دشتی. درختی است دشتی که بظاهر خشکیده مینماید و چون شاخه اش را بشکنند درونش تری و رطوبت باشد. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). زالزالک وحشی. ولیک. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ( ص ) درخت نرم و نازک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).شجر لین. ( متن اللغة ). || مرد بسیار روغن مالنده. ( منتهی الارب ). که بسیار تن خود را چرب کند. ( از اقرب الموارد ). کثیرالادهان و الطیب. ( متن اللغة ).
مرخ. [ م ُ رَ ] ( ع اِ ) ج ِ مُرْخَة. ( متن اللغة ). رجوع به مُرخة شود. ( متن اللغة ).بیشتر بخوانید ...