مرث
لغت نامه دهخدا
مرث. [ م َ رِ ] ( ع ص ) مرد شکیبا و بردبار بر خصومت و نزاع. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). صبور و حلیم. ( از متن اللغة ).
مرث. [ م ُ رِث ث ] ( ع ص ) رجل مرث ؛ مرد خداوند ریسمان کهنه و رخت کهنه. ( ناظم الاطباء ). مرد کهنه رسن و کهنه رخت. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). آن که حبل و ریسمانش کهنه و فرسوده است. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ).
مرث. [ م َ ] ( ع مص ) اندرآب آغشتن. ( تاج المصادر بیهقی ). نان در آب آغشتن. ( زوزنی ). تر نهادن خرما را در آب و جز آن. ( ازمنتهی الارب ). در آب خیساندن. || مالیدن و سودن چیزی را در آب تابگدازد. ( از منتهی الارب ). مرس. ( از اقرب الموارد ). چیزی در آب گذاشتن تا بگدازد. ( فرهنگ خطی ). مرثه فی الماء؛ انقصه. ( متن اللغة ). حل کردن دوا را در آب. ( از اقرب الموارد ). مالیدن و سودن خرما و جز آن را در آب تا بگدازد اجزاء وی و نرم گردد. ( ناظم الاطباء ). || خاییدن کودک انگشت خویش را. ( زوزنی ) ( از تاج المصادر بیهقی ) ( از اقرب الموارد ). || مکیدن کودک پستان مادر را. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || مکیدن مهره ماهی گوش را. ( از ناظم الاطباء ). مرث الودع ؛ مصه ، و این کنایه از حماقت است. ( از متن اللغة ). || زدن. ( منتهی الارب ). ضرب.( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ). || مهربان نشدن ناقه بر بچه اش به جهت بوی بد عرق آن ، گویند: مرثت الناقه الخلة. ( از منتهی الارب ). رجوع به ممروثة شود.
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید