مرتعش. [ م ُ ت َ ع ِ ] ( ع ص ) رعشه دار. لرزان. ( غیاث اللغات ). لرزنده. ( آنندراج ). مرتعد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). که لرزش و ارتعاش دارد. رجوع به ارتعاش شود : مرتعش را کی پشیمان دیده ای بر چنین جبری تو برچفسیده ای.
مولوی.
ز آن پشیمانی که لرزانیدیش چون پشیمان نیست مرد مرتعش.
مولوی.
این شنیدم لیک پیری مرتعش دست لرزان جسم تونامنتعش.
مولوی.
فرهنگ فارسی
لرزان، لرزنده ( اسم ) لرزنده لرزان : این شنیدم لیک پیری مرتعش دست لرزان جسم تو نامنتعش . ( مثنوی . ) جمع : مرتعشین .