بوم چالندر است مرتع من
مار و رنگم در این نقاب و ثغور.
مسعودسعد ( دیوان ص 166 ).
خم چنبر دف چو صحرای محشردر او مرتع امن حیوان نماید.
خاقانی.
مرتع. [ م ُ ت ِ ] ( ع ص ) غیث مرتع، بارانی که برویاند علف زار و چراگاه را. ( از منتهی الارب ). نعت فاعلی است از ارتاع. رجوع به ارتاع شود. || فراخ روزی که هر چه خواهد او را حاصل شود، گویند: فلان مرتع. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).