مرتج

لغت نامه دهخدا

مرتج. [ م َ ت َ] ( معرب ، اِ ) مردارسنگ. معرب مرده است ، والوجه ضم میمه. ( از منتهی الارب ). مرداسنج. ( متن اللغة ) ( المعرب جوالیقی ص 317 ). مرتک. مردار سنگ. ج ، مراتج. ( مهذب الاسماء ). رجوع به مُرتَج و مرداسنگ و مردارسنگ شود.

مرتج. [ م ُ ت َ ] ( ع ص ) در بسته. دری که آن را محکم بسته باشند. ( از اقرب الموارد ). نعت است از ارتاج. رجوع به ارتاج شود. || پر سبزه و گیاه. مکان مرتج و أرض مرتجة؛ کثیرةالنبات. ( از اقرب الموارد ). || عاجز در سخن گفتن . ( ناظم الاطباء ). رجوع به مرتج شود. || مردارسنگ. معرب مرده است . ( از منتهی الارب ). و رجوع به مَرتَج شود.

مرتج. [ م ُ ت َج ج ] ( ع ص )لرزنده. دریای موج زننده. ( آنندراج ). مضطرب. لرزان.خشمناک . ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

لرزنده

پیشنهاد کاربران

بپرس