یارب مرا برون بر ز اینجا که حیف باشد
یوسف به مهبط چه ، عیسی به مربط خر.
شرف شفروه.
خواهم ز بخت یکدلش در عرش بینم منزلش زرادخانه بابلش مربط خراسان بینمش.
خاقانی.
مربط. [ م ِ ب َ ] ( ع اِ ) آنچه ستور رابه وی بندند. ( از آنندراج ) ( از متن اللغة ) ( از منتهی الارب ). رسن. ( مهذب الاسماء ). ریسمان یا زنجیری که ستور را بدان بندند. || زنجیر؛ چند مربط فیل ، چند زنجیر فیل. ( یادداشت مؤلف ). از زنجیر مراد حیوان است معادل رأس ، برای اسب و استر و غیره : پانزده مربط فیل او را که از بهر ذخیره ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود بستد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 336 ). سی مربط فیل تقریر رفت که از نخب افیال خویش به خدمت فرستد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 293 ). در مقدمه لشکر او قریب دویست مربط فیل بود که از دیار هند غنیمت یافته بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 106 ).